ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
«… اگر مقروض نبودم و ترس بی سرپرست شدن همسر و فرزندانم را نداشتم، همین امروز به مدینه می رفتم و انتقام همه قریش را می گرفتم…»
این سخنان «عمیر بن وهب»،یکی از دشمنان سرسخت رسول خدا(ص) و مسلمانان بود.او پسری داشت به نام «وهب» که در جنگ «بدر»، به دست مسلمانان اسیر شد. «عمیر» که از جنگ «بدر» به شهر مکه برگشت،روزی با «صفوان بن امیه»، در «حجر اسماعیل» نشسته و بر کشته شدگان بدر تأسف خورده و به یاد آن ها آه سرد از دل بر می کشیدند.
صفوان گفت: ای عمیر! به خدا سوگند،پس از کشته شدن آن عزیزان، دیگر زندگی برای ما ارزش و لذتی ندارد.
عمیر گفت: آری به خدا راست گفتی. اگر من مقروض نبودم و ترس از بی سرپرستی همسر و فرزندانم نداشتم، همین امروز به مدینه می رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمّد می گرفتم و او را می کشتم. زیرا، پسر من در دست آن ها اسیر است و برای رفتن به مدینه، بهانه خوبی دارم.
صفوان گفت: قرض هایی که داری، من می پردازم و همسر و فرزندان تو را همانند زن و بچّه خود سرپرستی می کنم، دیگر چه می خواهی؟
عمیر گفت: با این وضع حاضرم و دنبال این کار می روم؛ ولی به شرط آن که غیر از من و تو، کسی از این جریان آگاه نشود.
به دنبال این قرار و گفتگو، عمیر برخاست و به خانه آمد. شمشیرش را تیز کرده و لبه اش را زهر آگین ساخته و آن را با خود برداشته و به سوی مدینه راه افتاد. جمعی از مسلمانان، در مسجد مدینه نشسته بودند و از جریان جنگ بدر و نصرتی که خدای بزرگ نصیب مسلمانان کرده بود، صحبت می کردند. ناگاه یکی از آن ها چشمش به «عمیر بن وهب» افتاد که با شمشیری حمایل کرده، از شتر خود پیاده شد. بی درنگ نزد رسول خدا(ص) رفت و حضرت را از آمدن او آگاه ساخت. رسول خدا(ص) امر کرد تا عمیر را نزدش بردند.
رسول خدا(ص) به عمیر فرمود: جلوتر بیا.
عمیر نزدیک آمده و به رسم دوران جاهلیت گفت: صبح بخیر.
رسول خدا(ص) فرمود: ای عمیر!خدا تعارفی بهتر از تعارف تو به ما آموخت و آن «سلام» است. «سلام درود اهل بهشت نیز هست.»
عمیر گفت: ای محمد! به خدا سوگند پیش از این، «سلام و درود» را شنیده بودم.
سپس رسول خدا(ص) به او فرمود: ای عمیر! برای چه به مدینه آمده ای؟
عمیر گفت: برای نجات اسیری که در دست شما گرفتار است. امیدوارم با من به نیکی رفتار کنید. رسول خدا(ص) فرمود: پس چرا شمشیر به گردن خود آویخته ای؟
عمیر گفت: روی این شمشیرها سیاه باد! مگر این شمشیرها چه کاری برای ما (در جنگ بدر) کردند؟
رسول خدا(ص) فرمود: راست بگو. برای چه آمده ای؟
عمیر گفت: برای همین که گفتم.
رسول خدا(ص) فرمود: اکنون من می گویم برای چه آمده ای. تو و«صفوان بن امیه»،در حجر اسماعیل باهم نشستید و راجع به کشته شدگان بدر سخن گفتید. تو گفتی اگر مقروض نبودم و ترس بی سرپرست شدن همسر و فرزندان خود را نداشتم،هم اکنون می رفتم و محمد را می کشتم. صفوان متعهد شد که قرضت را ادا کند و همسر و فرزندان تو را سرپرستی کند، تا به مدینه بیایی و مرا بکشی. ولی بدان که خداوند میان من و تو حائل است و مرا محافظت می کند.آن گاه، حضرت آیاتی از قرآن کریم را برای او تلاوت فرمود.
عمیر ـ که سراپاگوش شده بود ـ سخنان رسول خدا(ص) را کلمه به کلمه شنید. ضمیر مرده و خوابیده اش بیدار شد و بدون تأمل جلوتر رفته و گفت: «گواهی می دهم که خدایی جز خدای تو نیست. و تو رسول خدای یکتا هستی.و تاکنون خبرهایی را ـ که تو از غیب و آسمان می دادی ـ تکذیب می کردیم. و این که اکنون خبر دادی، جریانی بود که جز من و «صفوان»، کس دیگری از آن خبر نداشت. به خدا سوگند، من به خوبی دانستم که این جریان را فقط خدا به تو خبر داده است. اکنون، خدای را سپاسگزارم که مرا به دین اسلام هدایت کرد و به این راه کشانید. سپس، شهادتین را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد.»
رسول خدا(ص)، رو به اصحاب کرد و فرمود: احکام دین را به برادرتان بیاموزید و قرآن را به او یاد دهید و نیز اسیرش را آزاد کنید