«… اگر مقروض نبودم و ترس بی سرپرست شدن همسر و فرزندانم را نداشتم، همین امروز به مدینه می رفتم و انتقام همه قریش را می گرفتم…»
این سخنان «عمیر بن وهب»،یکی از دشمنان سرسخت رسول خدا(ص) و مسلمانان بود.او پسری داشت به نام «وهب» که در جنگ «بدر»، به دست مسلمانان اسیر شد. «عمیر» که از جنگ «بدر» به شهر مکه برگشت،روزی با «صفوان بن امیه»، در «حجر اسماعیل» نشسته و بر کشته شدگان بدر تأسف خورده و به یاد آن ها آه سرد از دل بر می کشیدند.
صفوان گفت: ای عمیر! به خدا سوگند،پس از کشته شدن آن عزیزان، دیگر زندگی برای ما ارزش و لذتی ندارد.
عمیر گفت: آری به خدا راست گفتی. اگر من مقروض نبودم و ترس از بی سرپرستی همسر و فرزندانم نداشتم، همین امروز به مدینه می رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمّد می گرفتم و او را می کشتم. زیرا، پسر من در دست آن ها اسیر است و برای رفتن به مدینه، بهانه خوبی دارم.
صفوان گفت: قرض هایی که داری، من می پردازم و همسر و فرزندان تو را همانند زن و بچّه خود سرپرستی می کنم، دیگر چه می خواهی؟
عمیر گفت: با این وضع حاضرم و دنبال این کار می روم؛ ولی به شرط آن که غیر از من و تو، کسی از این جریان آگاه نشود.
به دنبال این قرار و گفتگو، عمیر برخاست و به خانه آمد. شمشیرش را تیز کرده و لبه اش را زهر آگین ساخته و آن را با خود برداشته و به سوی مدینه راه افتاد. جمعی از مسلمانان، در مسجد مدینه نشسته بودند و از جریان جنگ بدر و نصرتی که خدای بزرگ نصیب مسلمانان کرده بود، صحبت می کردند. ناگاه یکی از آن ها چشمش به «عمیر بن وهب» افتاد که با شمشیری حمایل کرده، از شتر خود پیاده شد. بی درنگ نزد رسول خدا(ص) رفت و حضرت را از آمدن او آگاه ساخت. رسول خدا(ص) امر کرد تا عمیر را نزدش بردند. ادامه مطلب ...
مردی خدمت حضرت رسول (ص ) آمد و عرض کرد مرا راهنمایی کن به نافعترین کارها حضرت فرمود: اصدق و لا تکذب و اذنب من المعاصی ما شیت راستگویی را پیشه کن و از دروغ بپرهیز هر گناه دیگری می خواهی انجام ده ، از این سخن مرد در شگفت شد و فرمایش آنجناب را پذیرفته و مرخص گردید. با خود گفت پیغمبر(ص ) مرا از غیر دروغگویی نهی نکرده پس اکنون بخانه فلان زن زیبا می روم و با او زنا می کنم همینکه بطرف خانه او رفت فکر کرد اگر این عمل را انجام دهد و کسی از او بپرسد از کجا میآیی نمی توانم دروغ بگوید و بر فرض راست گفتن به کیفر شدید و بدبختی بزرگی مبتلا می شود. لذا منصرف شد. باز فکر کرد گناه دیگری انجام دهد همین اندیشه و خیال را نمود در نتیجه از همه گناهان بواسطه ترک و دروغ دوری جست
در میان پادشاهان و زمامداران کشورها ، آوازه ( خسرو پرویز ) طاغوت گردنکش ایران به دنیا پیچیده بود ، او را شاهنشاه و خدایگان و اعیلحضرت قدر قدرت همایونی می خواندند ، او آنچنان در کبر و غرور فرو رفته بود که کسی جریت عرض اندام با او را نداشت .
پیامبر صلی الله علیه و آله نامه ای برای او به عنوان دعوت او به اسلام نوشت ، و آن نامه را به یکی از یاران شجاع و با شهامت خود به نام عبدالله پسر حذافه داد ، تا آن را به دربار خسرو پرویز که در مداین بود برده و شخصا نامه را به دست خسرو پرویز بدهد .
ادامه مطلب ...
هنگامى که آیه 71 سوره اسراء نازل شد:
یوم ندعوا کل اناس بامامهم
:((به یاد بیاور روزى را(روز قیامت ) که هر گروهى را با رهبرشان مى خوانیم .))
مسلمانان این آیه را از زبان پیامبر اکرم (ص ) شنیدند، پرسیدند: ((آیا تو امام و رهبر همه مردم نیستى ؟))
پیامبر: من رسول خدا به سوى همه انسانها هستم ، ولى بعد از من به زودى امامانى از جانب خدا، نصب مى شوند که از خاندان من هستند، آن امامان در میان مردم قیام کنند، ولى مردم آنها را تکذیب نمایند، زمامداران کفر و گمراهى ، و پیروان آنها، به امامان (ع ) ستم مى نمایند، بدانید که : هرکس آن امامان را دوست بدارد و آنها را تصدیق و اطاعت کند، او از من است و بزودى با من ملاقات کند، آگاه باشید: هر کس که به آنها ستم کند و آنها را تکذیب نماید، نه از من است ، و نه با من است ، و من از او بیزارم ))
الا ومن ظلمهم وکذبهم فلیس منى ، ولا معى ، و انا منه برى ء(باب ان الائمة فى کتاب الله امامان ، حدیث 1، ص 215، ج 1.)